آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

مطالب آموزشی کودکانه های آروین

دانمی یا نمی دانمی

آورده‌اند که جناب« هاچ »زنبور عسل ، جهت تداوم راه نیاکانشان، ترک وطن فرمودند بر سر پیدا کردن منزل مادرِ مادرِ ِ خیلی بزرگ‌جان گرامی، رنج‌ها بردند و کلی به این و آن، رو‌ انداختند تا سرانجام، توانستند از سر بخت گشاده و اقبال فرخنده، بر آدرس دست‌نایافتنی ایشان، دست یابند! پس با شوق زایدالوصف، دربستی گرفتند و ویز ویز کنان و کوچه به کوچه، منطبق با نشانی آن مرقومه، پیش رفتند.   آورده‌اند که جناب« هاچ »زنبور عسل ، جهت تداوم راه نیاکانشان، ترک وطن فرمودند بر سر پیدا کردن منزل مادرِ مادرِ ِ خیلی بزرگ‌جان گرامی، رنج‌ها بردند و کلی به این و آن، رو&zwnj...
2 بهمن 1390

هوس مورچه

یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.     یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.   هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور...
25 دی 1390

لیدی و سگ ولگرد

ليدي سگ كوچك شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم جيم زندگي مي كرد. يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم جيم فرزندي خواهد داد.     ارسال کننده: خانواده محترم پرهیزگار(خان گوگولی بابا) ليدي سگ كوچك شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم جيم زندگي مي كرد. يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم جيم فرزندي خواهد داد. ليدي نمي دانست كه اگر بچه اي به جمع آن خانواده كوچك اضافه شود همه چيز عوض و متفاوت خواهد شد. در همين روزها بود كه ليدي با يك سگ ديگربه نام ترمپ آشنا شد كه هيچ خانه و خانوده و صاحبي نداشت او به هر كجا كه مي خو...
18 دی 1390

قصه کیسه آرد و موش کوچولو

اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.   منبع:جام جم اسماعیل كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی م...
17 دی 1390

قصه بزغاله خجالتی

  توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.   منبع:tebyan.net    توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد.   وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه ...
16 دی 1390

قصه خونه تکونی نی نی و داداشی

  مامان از صبح خیلی زحمت کشیده بود حالا بعد از ظهر شده بود و حسابی خوابش گرفته بود .اما نی نی و داداشی اصلا خوابشون نمی اومد. ولی به هر حال مامان می خواست هر سه نفر با هم بخوابن .اینجوری خیال مامان راحت تر بود . مامان شروع کرد به قصه گفتن.یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس ،هیچکس ،هیچکس، ...   چی شد ؟مثل اینکه مامان خوابش رفت .دیگه قصه ادامه نداشت.   نی نی هی تکون خورد و تکون خورد تا از تو بغل مامان بلند شد و رفت .داداشی هم یواشکی دنبال نی نی رفت .خدا به خیر کنه .حالا این دوتا می خواستن چکار کنن.     مامان از صبح خیلی زحمت کشیده بود حالا بعد از ظهر شده بود و حسابی خوابش گرفته بود .اما نی نی ...
15 دی 1390

قصه پررو بازی

پرو بازي ! يه کلاغ و يه خرس    سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده  چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده   باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !        بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ... مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو ک...
14 دی 1390

قصه مادر

   این قصه برا بزرگترهاست مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد. مرد نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟» دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي كه گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.» وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟&ra...
14 دی 1390

قصه کلاغ خبرچین

در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفی زندگي می كردند . يكی از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سريع پر می كشيد به جنگل و شروع به قارقار می كرد و همه حيوانات را خبر می كرد .         منبع: koodakaneh.com  در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفی زندگي می كردند . يكی از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سريع پر می كشيد به جنگل و شروع به قارقار می كرد و همه حيوانات...
13 دی 1390