لیدی و سگ ولگرد
ليدي سگ كوچك شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم جيم زندگي مي كرد.
يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم جيم فرزندي خواهد داد.
ارسال کننده: خانواده محترم پرهیزگار(خان گوگولی بابا)
ليدي سگ كوچك شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم جيم زندگي مي كرد.
يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم جيم فرزندي خواهد داد.
ليدي نمي دانست كه اگر بچه اي به جمع آن خانواده كوچك اضافه شود همه چيز عوض و متفاوت خواهد شد.
در همين روزها بود كه ليدي با يك سگ ديگربه نام ترمپ آشنا شد كه هيچ خانه و خانوده و صاحبي نداشت او به هر كجا كه مي خواست مي رفت و هر كاري كه او را خوشحال مي كرد انجام مي داد.
در يكي از ديدار هايشان، ترمپ كه روي صحبتش با ليدي و دوستان او (چاك و ترستي)بود گفت: باور كنيد ورود بچه ها به جمع خانواده اي همه چيز را دگرگون خواهد كرد.وقتي بچه بيايد به جز دردسر نبايد انتظار چيز ديگري را داشت . اگر باور نداريد صبر كنيد آنوقت خودتان متوجه خواهيد شد.
اما واقعيت اين بود كه ترمپ اشتباه ميكرد وقتي نوزاد تازه رسيده قدم به خانه گرم خانواده جيم گذاشت ليدي احساس كرد كه بايد از يك موجود زيبا، دوست داشتني و جالب مواظبت و نگهداري كند.
چند هفته بعد آقا و خانم جيم مجبور شدند براي مسافرتي كوتاه ازخانه بروند. به همين منظور سارا به آن خانه آمد تا ازبچه مراقبت كند. قبل از حركت، آقاي جيم به ليدي گفت: كه ازاو مي خواهد به عمه سارا درنگهداري ازآن بچه كمك كند.
البته عمه سارا هم گربه هاي كوچكش را همراه خود آورد بود. كه اين گربه ها وليدي باعث بروز دردسرهاي زيادي مي شدند.
ليدي مدام به گربه ها پارس مي كرد اما به هر حال آنها رفتارشان را عوض نمي كردند. همين مشكلات باعث مي شد عمه سارا سر ليدي داد و فرياد كند و او را مورد سرزنش قرار دهد. عمه سارا فكر مي كرد كه ليدي قصد دارد به گربه هاي كوچك او آسيب برساند به همين خاطر رو به ليدي كرد و گفت: بايد براي تو پوزه بند بخرم.او ليدي ر ا با خود به مغازه مخصوص اجناس حيوانات خانگي برد و يك پوزه بند برايش خريد. البته پوزه بند بزرگتر و سنگينتر ازآن چيزي بود كه ليدي بتواند آن را تحمل كند پس تصميم گرفت از آنجا فرار كند. آن قدر دويد و دويد تا كاملاً از آن خانه دور شد.
هنگامي كه لحظه اي ايستاد تا نفسي تازه كند فهميد كه به قسمت عجيب و وحشتناكي ازشهر آمده است و توسط چندين سگ بدجنس و گرسنه محاصره شده است.
در همان لحظه دوست قديمي اش، ترمپ، به كمك او شتافت. با مشاهده اين كه ليدي در خطر است، ترمپ سعي كرد با آن سگهاي ولگرد مبارزه كند و آنها را آنقدر دنبال كند تا دست ازآزار و اذيت ليدي بردارند.هنگامي كه سگهاي ولگرد حسابي تنبيه شدند ترمپ نيز آنها را رها كرد و به نزد ليدي بازگشت. با مشاهده او كه پوزه بندي به صورت بسته بود آهي كشيد و گفت: طفلكي ليدي كوچولو! او ليدي را به باغ وحشي برد و جائي كه سگ آبي مي توانست به دقت بندهاي پوزه بند را بجود و ليدي را رها كند.
بعد از آن، ترمپ ازليدي خواست كه با هم به ديدن يكي از جاهاي زيبائي بروند كه بسيار مورد علاقه ترمپ بود.هر دوي آنها آنقدر گرسنه بودند كه ظرف مدت كوتاهي يك بشقاب غذاي زياد را تمام كردند. سرانجام بعد از اينكه به آهستگي با هم قدم مي زدند و راجع به اتفاقاتي كه بر آنها گذشته بود با هم صحبت مي كردند ليدي به ترمپ گفت كه بايد به خانه برگردد زيرا به خانم و آقاي جيم قول داده است تا از بچة آنها مراقبت كند ترمپ هم در پاسخ گفت: باشه اما بگذار قبلش كمي با هم به پارك برويم و بازي كنيم.
ليدي با اين كار مخالف بود اما قبل از اين كه حرفي بزند ديد كه ترمپ به مزرعه كناري حمله ور شد و دنبال جوجه هائي ميكند كه ترس درحال ناليدن و جيك جيك كردن بودند. ناگهان نگهبان مزرعه از راه رسيد و قبل از اينكه ليدي بفهمد او كیست و چه منظوري دارد ليدي را دستگير كرده و به محل حيوانات گمشده تحويل داد. ليدي اينك خود را در ميان حيوانات وحشي و بي صاحب مي ديد بسيار شرمگين و ناراحت شد. به خصوص زماني كه فهميد سگهاي ديگر قصد آزار و اذيت او را نيز دارند. سگي كه پگ ناميده ميشد به نزد ليدي آمد و خواست تا براي او كاري انجام داده باشد
به همين خاطر رو به حيوانات گمشده ديگر كرد و گفت: مگر نمي بينيد كه اين سگ نشان مخصوص طلائي بر گردن دارد و حسابي هم ترسيده است؟ پس چرا او را رها نمي كنيد؟ سگهاي ديگر با حسادت تمام به ليدي نگاهي انداختند و سپس از كنار او دور شدند.
هنگامي كه ليدي به خانه برده شد ترمپ او راديد و گفت: از اين كه توي دردسر افتاده بودي خيلي متاسفم اما ليدي آنقدر ازدست او عصباني و ناراحت بود كه اصلاً به حرفهاي او توجهي نكرد و نمي خواست كه كلمه اي با او حرف بزند.
آن شب، ليدي موشي را ديد كه كنار درخت خشكيده انگور دركمين نشسته است و مي خواهد به اتاق بچه حمله كند. پس تا جائي كه ميتوانست به بلندي پارس كرد. وقتي ترمپ صداي پارس كردن ليدي را شنيد سريعاً به سمت او دويد و پرسيد: چه اتفاقي است؟ ليدي هم كل ماجراي آن موش را براي ترمپ بازگو كرد. ترمپ خود را به خانه رساند از پله ها بالا رفت.ليدي هم غلاده و زنجيري كه بدان بسته شده بود را بازور كشيد تا بالارخه آن را پاره كرد. سپس به سمت اتاق بچه دوان دوان روان شد تا بتواند به ترمپ كند و جان بچه را ازدست موش بدجنس نجات دهند.
وقتي عمه سارا ليدي و ترمپ را در اتاق بچه ديد بسيار عصباني شد و با داد و فرياد گفت: موجودات شرور وحشي، از اين جا دور شويد. خود را از بچه دور كنيد. بلافاصله عمه سارا به نگهباني خانه حيوانات گمشده تلفن كرد و از او خواست تا براي دستگيري ترمپ سريعاً به خانة آنها بيايد. آن شب وقتي آقا و خانم جيم به خانه برگشتند، ليدي به آندو در پيدا كردن آن موش مرده كمك كرد.
آقاي جيم با نگاهي متشكرانه به او گفت: ليدي من فكر مي كنم تو و دوستت سعي داشي از جان فرزند من محافظت كنيد من از هر دوي شما متشكرم در همين لحظه، چاك و تراسي كه ازدوستان صميمي ليدي بودند براي يافتن ترمپ از خانه خارج شدند و به زودي گاري مخصوص حمل حيوانات گمشده را كه به سمت باغ وحش در حركت بود پيدا كردند.تراسي با صداي بلند شروع به پارس كرد، آن قدر بلند كه اسبهاي گاري ترسيدند با وحشتي كه در اسبها بوجود آمد آنها رم كردند و گاري نيز به مانعي برخورد كرد و يك رو شد يك چرخ گاري روي بدن تراسي همه به كمك او شتافتند.
يكي ازپاهاي تراسي شكسته بود اما به زودي خوب مي شد البته آقاي جيم و ليدي هم به موقع به محل حادثه رسيدند و توانستند ترمپ را از اسارت نجات دهند. آقا و خانمم جيم ازترمپ تشكر و قدر داني كردند و ازاو خواستند تا براي هميشه نزد آنها بماند. هنگامي كه سال نوزاد از راه رسيد و همگي خوشحالي و شادي مي كردند. ليدي و ترمپ هم صاحب 4 توله سگ كوچولو و زيبا شده بودند. با وجود آنها شادي آن خانه تكميل شده بود.