آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

مطالب آموزشی کودکانه های آروین

دانمی یا نمی دانمی

1390/11/2 22:24
1,522 بازدید
اشتراک گذاری

  شکلکهای جالب آروین

آورده‌اند که جناب« هاچ »زنبور عسل ، جهت تداوم راه نیاکانشان، ترک وطن فرمودند

بر سر پیدا کردن منزل مادرِ مادرِ ِ خیلی بزرگ‌جان گرامی، رنج‌ها بردند و کلی به این و آن، رو‌ انداختند تا سرانجام، توانستند از سر بخت گشاده و اقبال فرخنده، بر آدرس دست‌نایافتنی ایشان، دست یابند! پس با شوق زایدالوصف، دربستی گرفتند و ویز ویز کنان و کوچه به کوچه، منطبق با نشانی آن مرقومه، پیش رفتند.

 

  شکلکهای جالب آروین

آورده‌اند که جناب« هاچ »زنبور عسل ، جهت تداوم راه نیاکانشان، ترک وطن فرمودند

بر سر پیدا کردن منزل مادرِ مادرِ ِ خیلی بزرگ‌جان گرامی، رنج‌ها بردند و کلی به این و آن، رو‌ انداختند تا سرانجام، توانستند از سر بخت گشاده و اقبال فرخنده، بر آدرس دست‌نایافتنی ایشان، دست یابند! پس با شوق زایدالوصف، دربستی گرفتند و ویز ویز کنان و کوچه به کوچه، منطبق با نشانی آن مرقومه، پیش رفتند.

ناگاه به چند راهی رسیدند بس غریب! پس هرچه بر نام خیابان ها و کوچه‌های درهم و برهم نظر افکندند و بر مغز شیرین و چسبناکشان فشار آوردند، چون بچه آن محل نبودند و راننده هم بدتر از ایشان، بچه شهرستان بود، مثل چهارپایان در گل ماندند و راه ‌از بیراهه بازنشناختند.

پس به خیال خود، تدبیر فرمودند و برای رفع ناآگاهی، به آگاهی این و آن متوسل شدند و نشانی را به دیگران نمایاندند.

نفر اول مکتوب را دید و با اطمینان خاطر، سمت چپ را نشان داد. رفتند، اما ناکجا آباد بود!

جناب هاچ، خطای اولی را حمل بر اشتباه لپی کرد و سراغ دیگری رفت.

دومی نیز با اعتماد به‌نفس، آدرس را برای خود قرائت فرمود و با پوزخندی، اظهار اطلاع کرد و خیابانی دیگر را با انگشت نشان داد، اما او هم، گمراهی ایجاد نمود.

باز جناب هاچ زیر لب نچی فرمود و از رأفت زنبوری بهره برد و از خطای او هم گذشت.

 

اما، سومی و چهارمی و پنجمی هم، همی کردند!

سرتان را درد نیاورم که جناب هاچ، از هر کس و ناکسی که نشانی منزل ملکه را می‌پرسید، خودش را از تک و تا نمی‌انداخت و مردانگی نمی‌کرد و چانه مبارکش را به عباراتی چون«نمی‌دانم» و «بلد نیستم» و «اطلاع ندارم» نمی‌آلود.

 

نمی دانمی به جای می دانمی

اندک اندک غروب هم سر و کله‌اش پیدا شد و خستگی بر جان و تن هاچ، سایه انداخت و اعصابش زنبوری شد و از این ور و آن ور های بیهوده رفتن، جان بر لب شد و حیران از رفتار ناجوانمردانه نادانانِ به خیال خود دانا، به ستوه آمد؛ اما چشم جنابشان به جمال ملکه‌جان روشن نشد که نشد! و از آن‌جا که والدین ایشان اجازه شب‌گردی عطا نفرموده بودند، خسته و بی‌رمق، مجبور به بازگشت شد!

ناگفته نماند که در انتها، جناب هاچ، صرفاً جهت یاد ماندن خطای آنان که از عبارت «می‌دانمی» جای «نمی‌دانمی» بهره می‌برند، نیش جان‌کاهی نثار گمراه کنندگان آن روز فرمودند تا آنان، این قصه را برای اطفال‌ و اطفالِ اطفالشان تعریف کنند و جای نیش مبارک را جهت یادگاری، تا آخر عمر نگاه دارند؛ باشد تا عبرتی شود برای دیگران!

منبع:تبیان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

رویا
25 دی 90 20:36
داستان با حالی بود دستتون درد نکنه وب زیبایی دارید موفق باشید


خوشحالم که خوشتون اومده ، ممنونم ،شما هم موفق و پیروز باشید.
خان گوگو لي بابا
27 دی 90 6:07
سلام بسيار زيبا بود ياد سريال كارتوني دوران بچگي افتادم همين طور " دختري به نام نل ".
فاطمه
28 دی 90 9:15
من اومدمــــــــــــ
خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره
خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره
خونه ی مادربزرگه حرفای تازه داره
خونه ی مادربزرگه گیاه و سبزه داره

سلام بابا جونی خوبی
چه خبرا
بابا جونی لینک شدی:

سلام مرسی بد نیستم ، شما هم لینک هستید .
خان گوگو لي بابا
30 دی 90 17:26
سلام مرسي از تعبير قشنگتون باباي آروين عسلي آپ تازه نذاشتيد معلومه مثل ما بيكار نيستيد!
مادر آیاتای
3 بهمن 90 12:38
سلام مجدد. خیلی خیلی جالب بود و حسابی خندیدم. دستتون درد نکنه خیلی هنرمند و خوش ذوق هستید.
پایدار باشید.


سلام خواهش میکنم اشالا دلتون همیشه شاد باشه و خنده بر لبانتان پایدار ، بازم ممنونم نظر لطف شماست .