آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

مطالب آموزشی کودکانه های آروین

لا لایی برا پسر کوچولوها

جـــان مـــــــادر لا لا لا زیبـــا پســـر لا لا لا امیـــــــد و  آرزویـــــــم روح مــــادر لا لا لا  پــر طـــاووسم،لا لا تویــــی ملوسم لا لا دلم میخواد هر لحظه تــــو را ببوسم لا لا خـــورشید تابان لالا مـــــاه درخشان لا لا  از همه عـــــزیزتری ای باغ و بستان لا لا    گنجشک خوابه تو لونه بلبل تو آشیون پسر گلم  بخوابه مامان لالایی میخونه جان شیرین بخوابی گل رنگین بخوابی لا لا بگم بخوابی ماه سیمین بخـوابی شیــرین زبونــــــم لا لا آرام جونم لالا تویی مهربان من ای روح و جانم لالا        شاعر:بتول سعیدی   ...
6 دی 1390

قصه روباه و کلاغ با شعر

  یکی بود یکی نبود . در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید ، زود اومد و اونو با نوکش برداشت ،پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده ، پنیرشو بخوره . روباه که مواظب کلاغ بود ، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیررا بدست بیاورد . روباه نزدیک درختی که آقاکلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد : ” به به چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است . عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبائی داری ،‌ حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی . کلاغه که با تعریفهای روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره ، ولی پنی...
6 دی 1390

لالایی برا دختر کوچولوها سری دوم

لالای لای لای تو محرم دلمی لالای لای لای تو دختر خوشگلمی لالای لای لای گل آلاله رنگم لالای لای لای عزیز شوخ و شنگم لالای لای لای گلم باش و گلم باش لالای لای لای تو درمان دلم باش لا لا بگم تا خوابت کنم من علی را گویم و آن شاه مردان دل با حال من را شادو گردان لا لا لا که لالات بی بلا باد نگه دار شب و روزت خدا باد   پیشی زیره درخته خوابیده رو تخته کودک نازنینم انشالله سفید بخته عنبر و عودم لالا هستی و بودم لالا ثروت زندگی ام بهره و سودم لالا گل شب بو لالایی خوش رنگ و رو لالایی گل لادن لالایی چشمم را،سو،لالایی ...
6 دی 1390

لالایی برا پسر کوچولوها سری دوم

لالای لای لای گل آلبالو رنگم لالای لای لایرفیق روز تنگم لالای لای لای تو درمان دلم باش لالای لای لای تو عزیزدلم باش لالای لای لای تو هستی گلذارم لالای لای لای تویی باغ بهارم لالای لای لای تو گل ارغوانم لالای لای لای تویی امید جانم لالای لای لای تویی انگشتر من لالای لای لای تویی تاج سر من لالای لای لایتو هستی آرزویم لالای لای لای تو هستی آبرویم     نازنینم لا لایی مه جبینم لالایی مثل قند شیرینی تو انگبینم لالایی ای آسمانم لالا میوه ی جانم لالا من به قربانت برم جان جانانم لالا باغ و بستانم لالا گل گلزارم لالا لب هایت مثل قنده شیرین گفتارم لالا ...
6 دی 1390

لالایی برا دختر کوچولوها

  قناری میگه چه چه خرگوشه میگه به به دختر گلم خوابیده شکل او هست مثل مه تو گــل منی لا لایی بــاغ و گلشن لا لایی غنچه ی تـــازه رویـــم گل سوسن لا لایی تویی نوری،تو امیدی تو یک صبح سپیـدی تویی نـــازدار مــــــادر برایــم تو نویــــدی       دختـــــرم جـــان منی تــــو مهربان منی قــــربان قد و بالات تـــــو هم زبون منی زیبـــا دختـــر لالایی پــاره جگــــر لالایی مونس تنهایـــی ام نـــاز مــــــادر لالایی آینــــده ی مــــن لا لا دلبـــنـــده من لا لا تویی فرداهای من لالا زیبنده ی من لالا     ...
6 دی 1390

داستان فینگلی و جینگیلی

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند . اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود . فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت می کرد و هیچکس از دست او راضی نبود . اما برادرش که اسمش جینگیلی بود . پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد . یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های آنجا شروع به بازی کردند . بازی الک و دولک ، طناب بازی و توپ بازی . در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست . بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید . ننه قلی از خانه بیرون آمد . این طرف و ان طرف را نگاه کرد . اما کسی را ندید . ننه قلی به خانه برگشت و کنار...
6 دی 1390

قصه هندونه آبدار

هندوانه افتاد زمين. دردش آمد. اماّ گريه نكرد. به جاي گريه، خنديد. آن هم چه خنده اي! تا هندوانه خنديد، دهان قرمز و دندان هاي سياهش پيدا شد. انَار گفُت: «اين هندوانه ي دهان گنُده را بببينيد! از بس مسِواك نزده دندان هايش سياه شده! » پرُتقال گفُت: «چه قدر هم دندان هايش كج و كوله است! » هندوانه خجالت كشيد. خواست دهانش را بندد. اماّ نتوانست. به جايش آب هندوانه از دهانش بيرون ريخت. هندوانه بيشتر خجالت كشيد و دنبال دستمال گشَت. جعبه ي دستمال كاغذي به دادش رسيد. یکی از دستمال هايش را به او داد. هندوانه ، آب دهانش را پاك و گفُت: «هميشه مي خواستم بخندم، اماّ نمي توانستم. حالا...
5 دی 1390