آروینآروین، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

مطالب آموزشی کودکانه های آروین

داستان فینگلی و جینگیلی

1390/10/6 14:49
795 بازدید
اشتراک گذاری

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند . اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود .

فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت می کرد و هیچکس از دست او راضی نبود .

اما برادرش که اسمش جینگیلی بود . پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد .

یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های آنجا شروع به بازی کردند . بازی الک و دولک ، طناب بازی و توپ بازی . در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست . بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید . ننه قلی از خانه بیرون آمد . این طرف و ان طرف را نگاه کرد . اما کسی را ندید . ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست . از آن طرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی کردند . ننه قلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی ، آی جینگیلی ، آی بچه ها ، کی بود که زد به شیشه ؟

جینگیلی گفت : من نبودم .

فینگیلی گفت : من نبودم .

ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده ؟

فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت : کار قلی بوده .

قلی با ترس جلو امد و گفت که کار او نبوده .

یکی ازبچه ها گفت : اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه ، دیگه اونو بازی نمی دیم .

جینگیلی گفت : راست بگو همیشه ، دروغگو چیزی نمیشه .

فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد . جلو رفت و گفت : ننه جان شیشه رو من شکستم. بیا بزن به دستم .

ننه قلی مهربون گفت : فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)