داستان فینگلی و جینگیلی
در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند . اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود .
فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت می کرد و هیچکس از دست او راضی نبود .
اما برادرش که اسمش جینگیلی بود . پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک می کرد .
یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های آنجا شروع به بازی کردند . بازی الک و دولک ، طناب بازی و توپ بازی . در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست . بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید . ننه قلی از خانه بیرون آمد . این طرف و ان طرف را نگاه کرد . اما کسی را ندید . ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست . از آن طرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازی کردند . ننه قلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی ، آی جینگیلی ، آی بچه ها ، کی بود که زد به شیشه ؟
جینگیلی گفت : من نبودم .
فینگیلی گفت : من نبودم .
ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده ؟
فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت : کار قلی بوده .
قلی با ترس جلو امد و گفت که کار او نبوده .
یکی ازبچه ها گفت : اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه ، دیگه اونو بازی نمی دیم .
جینگیلی گفت : راست بگو همیشه ، دروغگو چیزی نمیشه .
فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد . جلو رفت و گفت : ننه جان شیشه رو من شکستم. بیا بزن به دستم .
ننه قلی مهربون گفت : فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم .