قصه هندونه آبدار
هندوانه افتاد زمين. دردش آمد. اماّ گريه نكرد. به جاي گريه، خنديد.
آن هم چه خنده اي!
تا هندوانه خنديد، دهان قرمز و دندان هاي سياهش پيدا شد.
انَار گفُت: «اين هندوانه ي دهان گنُده را بببينيد! از بس مسِواك نزده
دندان هايش سياه شده! »
پرُتقال گفُت: «چه قدر هم دندان هايش كج و كوله است! »
هندوانه خجالت كشيد. خواست دهانش را بندد. اماّ نتوانست. به جايش آب
هندوانه از دهانش بيرون ريخت.
هندوانه بيشتر خجالت كشيد و دنبال دستمال گشَت.
جعبه ي دستمال كاغذي به دادش رسيد. یکی از دستمال هايش را به او داد.
هندوانه، آب دهانش را پاك و گفُت: «هميشه مي خواستم بخندم، اماّ نمي توانستم. حالا مي خواهم
نخندم، باز هم نمي توانم! »
دستمال كاغذي گفت: «عيب ندارد. عوضش حالا هركس تو را ببيند، مي فهمد كه
یک هندوانه ي شيرين و آبداري!
نویسنده :شراره وظیفه شناس
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی